حوصله ام در ذات خود
پنداری را آشفته خواهد کرد
گریه
دریغ من از سرگشته بودن
گاهی باران در گور غرور من می خزد
می دانم خواب مرجان ها
دور از خورشید
دست شکوفه های گاز گرفته ی هیاهو را رو خواهد کرد
ای تنها شده در مرداب
غوغای من طغیان انتظار خاک است
روزی فراخواهد رسید
در اقلیم آینه ها
پندار رقص سحر را
به کهکشان ها ببرم
روزی به ابرها خواهم گفت
فکر من ،فصل سبزِ فراتر از بهار است
فکر من
چراغِ آتش گرفته ی کوهی دور در سحرگاه
تو از لانه ی لاله ها چه می خواهی
گاهی در شهوت لحظه ها مشکوک می شوم
بی آنکه سکوت
آغازیگانه ی غربتِ واژگون شده ی سحر باشد
برگرد
مادور خود باران گیج را
فراتر از فصل های پریشان بردیم
سراسیمه لبریز می شوم
از فکر فصل هایی که
ستاره ها را در باغچه می کاشتند
من از ارتفاع آواز
تصور پدرم را
در ذهن دیوانه ها گم کردم
ارتفاع خنده
سرنگون شده از برگهایی بود
که مدام در آینه ها آتش می گرفتند
که مدام ........
تقدیم به بانویی که آغوش پریشان تفنگ را آرام می کرد
با احترام محمدرضا آزادبخت
متفاوت و زیباست